محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

6 ماهگیت مبارک گلکم

دردونه مامان ١١/١/١٣٩١ پنج ماهت تمام شد و وارد شش ماهگی شدی دختر نازم دیگه میتونی بشینی توی رورووک و با کمک مامان بشینی نفسم جونم عمرم هستی من دوست دارم قربونت برم مامانی که میتونی بشینی فدای خنده هات ملوسم محیا جون در حال بازی با رورووک ...
26 مهر 1391

مهمانهای نوروزی...

سلام خانم گلی نفس مامان میدونم خیلی وقته چیزی ننوشتم اخه خونه تکونی واسه ادم فرصتی نمیذاره گلم بابا مصطفی هم دیروز از سر کار برگشت خونه همه چیز خیلی خوبه بعد از کلی چشم انتظاری بالاخره مامان پروانه و اقا جون و خاله ها اومدن پیشمون صبح زود رسیدن و من و بابا جون حسابی غافلگیر شدیم البته توهم که دوست داشتی اونا را ببینی از خواب بیدار شدی واونا هم تو رو بالا و پایین میکردن عزیز مامان هیچ وقت انقدر خوشحال نبودم عصر میخواستن برن دیدن بابا بزرگ به اسرار مامان جون حاضرت کردم و رفتی باهاشون دلم خیلی برات تنگ شد گلم بعد از دو ساعت برگشتین خونه انشاا... امسال سال خوبی را کنار هم شروع کنیم ...
26 مهر 1391

4 ساله پیش...

نفس مامان صبح روز 9/1/1387 من و بابا مصطفی با هم پیوند اسمانی بستیم و به عقد هم درامدیم و به هم قول دادیم که تا اخر عمرعاشقانه کنار هم بمونیم و زندگی کنیم عزیزم از اینکه الان تو کنارمونی و سه نفری با هم جشن میگیریم خوشحالم مصطفی جان همسر عزیزم من معنای زندگی کردن را با وجود تو اموختم توبهترین دوست و همراه من در زندگی بودی و هستی و خواهی بود دوستت دارم عشق من   ...
26 مهر 1391

پیشرفتهای دختر نازم از 3 تا 5 ماهگی

مامان فدای قد و بالات قربونت برم عزیزدلم وقتی یه کار جدید میکنی دوست دارم درسته بخورمت گل من سه ماهه که بودی دوست داشتی فقط بشینی وقتی میخوابوندمت گریه میکری حتی میتونستی چند دقیقه ای هم روی پاهات بمونی /وقتی روی بالشت به حالت سینه خیزمیذاشتمت با پاهات به زمین فشار میدادی و میرفتی جلو زندگی مامان وقتی میخواستم عوضت کنم به این و اون ور غلت میزدی و یکجا نمیموندی/به صداها درست عکس العمل نشون میدی  / موقع شیر خوردن خیلی شیطونی میکنی /دیگه الان میتونی چیزی را توی دستت نگه داری هر چیزی که بهت بدم ی راست میبری به طرف دهنت ای بلا ...  وقتی باهات حرف میزنم قشنگ گوش میدی و میخوای باهام حرف بزنی قربون اون حرف ...
26 مهر 1391

باز هم تنهایی

زندگی مامان عمرم و جون من نفسم بعد از ١٨روز که بابا مصطفی خونه کنارمون بود امروز به ناچار رفت سرکار باز  من و خانمی تنها شدیم دخترم بابا خیلی سختش بود از تو جدا بشه و یه مدتی نبینتت اخه روز به روز شیرینتر و خواستنی تر میشی وقتی بابا باهات حرف میزنه از ته دل میخندی و ذوق میکنی  عزیز مامان معلوم نیست بابا عید خونه باشه یا نه دعا کن که کارش جور بشه و بیاد اخه دلم میخواد زمان تحویل سال هر سه تامون کنارسفره هفت سین بشینیم هستی من تازگی یاد گرفتی موقع گریه کردن جیغ هم میزنی عروسکم این کار بدی سعی کن این کارو دیگه نکنی مامان فدات دوست دارم عشق من  ...
26 مهر 1391

شروع 5 ماهگی عزیزم+عکس

دختر نازم امروز چهار ماهت تمام شد و وارد پنج ماهگی شدی به این خاطر صبح با عزیز جون رفتیم مرکز بهداشت برای زدن واکسن / اول وزن / قد و دور سرت را گرفت (خیلی خوب پیش رفتی نفسم) دخترم خیلی استرس داشتم اشک توی چشام جمع شده بود (من به جای خانمی میترسیدم)واکسن را که زد توی پات ی هو گریت در امد بعد زود قطره استامینفون بهت دادم و شیر خوردی و خوابیدی منم خانم خرگوشه!!!!!! محیا و طرفداراش!!!!! بعد از اینکه خوابیدی طولی نکشید زود بیدار شدی همش گریه میکردی یک ساعت تو بغلم بودی و هی راه میبردمت بلکه اروم بشی ولی فایده نداشت کمرم بشدت درد گرفته بود اشکای منم داشت میومد  اون ل...
26 مهر 1391

لباس نو مبارک+چندتا عکس

سلام دختر نازم دیروز بابا مصطفی زحمت کشید ما را برد خرید هوا سرد بود تو پتو پیچیدمت تا نکنه سرما بخوری عزیزم برات دودست لباس خوشکل خریدم خیلی بهت میان انشاا... خرید لباس عروسیت نفس مامان باحال تراز اینا در ادامه مطلب... الو الو الو مامان پروانه سلام ...
26 مهر 1391

دلم تنگ میشه...

گل مامان دیروز اقا جون رفت مشهد این مدت که پیشمون بود خیلی خوش گذشت اصلا گذر زمان را متوجه نشدم دلم براش تنگ میشه دختر گلم خیلی سخته که مامانم کنارم نیست دعا کن واسه عید همشون بیان که دور هم باشیم    نفس مامان دیروز با کمک بابا مصطفی حمامت دادیم خانم خوبی بودی و گریه نکردی اخه عزیزم اب بازی را خیلی دوست داری       هستی من ی وقت فکر نکنی تا حالا با هم حمامت نداده بودیم نه این چندمین باره مامان را ببخش من تنبلی کردم و خاطرات اولین حمام را برات ننوشتم     دختر نازم توی این مدت این بهترین خبره که تا الان شنیدم  جیگرم زن عمو مریم بارداره و میخواد ی...
26 مهر 1391